دوستان اینجا کسی سریال مدار صفر درجه رو دیده؟
سریال قشنگیه...
یه چیزی شبیه داستان زندگی من تو اون به تصویر کشیده شده.
من حبیب پارسا نیستم نه، تو این سریال بهروز فتاحی ام.
بیشتر توضیح میدم.
من یه نامزد داشتم، که خیلی عاشق و معشوق بودیم و حتی قرار ازدواجمون رو هم گذاشته بودیم.
نمیدون اشتباهم کجا بود که این بلا سرم اومد.
من حتی باهاش دوست نبودم و از اول رفتم سراغ خانواده اش.
بعد یه مدت باهاش تو یه رستوران قرار گذاشتم و شام دعوتش کردم تا درمورد خودمون حرف بزنیم.
خیلی منتظر موندم اما نیومد تلفنش رو جواب نمیداد.
میخواستم برم که یهو پدرش اومد، نذاشت سوالی بپرسم و منو نشوند سر میز و شروع کرد به حرف زدن درباره اهمیت خوشبختی یه دونه دخترش!
اولا منظورش رو نفهمیدم اما کم کم متوجه شدم پای یه غریبه وسطه. یه غریبه ی پولدار که به کمک پولاش میتونه عشق منو خوشبخت کنه...
باور کنید وضع مالی من خیلی خوبه...
یه خونه ی هفتاد متری به اسم خودم(که حاصل پس اندازمه) و یه کمری دارم که واسه گرفتن لیسانسم خانواده ام بهم دادن!
اما اون یه خونه داشت که خونه ی من اندازه ی آشپز خونه اش بود!
ماشین های چند صد میلیونی زیر پاش ، راننده ی مخصوص ، دوتا کارخونه ، دیگه دهنم بسته شد. ولی میدونستم نامزدم کوتاه نمیاد.
چون پای خوشبختی اش وسط بود ، گفتم هرچی اون بگه!
باورم نمیشد اما پدرش گفت قبل من با اون حرف زده و اون مخالفتی نداره!
سرم سوت کشید.
خدایی پدرش مثل اینا که تو فیلما نشون میدن نبود که دنبال پول پسره باشه میفهمیدم که به خوشبختی دخترش فکر میکنه و فهمیدم که سعی میکنه طوری باهام حرف بزنه که اذیت نشم..
اما حرفای اون یه طرف و کاری که نامزدم کرده بود یه طرف!
منو به پول فروخته بود.
میدونید چیه؟
دیگه هیچ کس نمیتونه به من ثابت کنه عشق ارزشش از پول بیشتره!
خلاصه اون شب رستوران رو ترک کردم با یه کوه غم..
دیگه ندیدمشون تا چند شب پیش که عروسی شون رفتم.
از رو حساب دوستی قدیمی پدرش با پدرم ما هم دعوت بودیم.
اما تو خانواده ام هیچ کس نبخشیده بودشون.
فقط من رفتم نه که بخشیده باشم نه، واسه تبریکم نرفته بودم!
فقط رفته بودم که ببینم کی بیشتر از من میتونه عشقم رو خوشبخت کنه.
همشون خوشحال بودن اصن خوشحالم که با چنین خانواده ای وصلت نکردم.
خلاصه این پست رو گذاشتم تا ازتون خواهش کنم دعا کنین.
وقتی تا اینجا یه ذره شبیه به زندگی سرگرد فتاحی و زینت الملوک بود شما لطفا دعا کنید که مث قصه ی اونا تموم نشه..
دعا کنید با هم خوشبخت شن،منم دیگه نمیخوام چشمم تو چشماش بیوفته..
صد رحمت به زینت الملوک که وقتی بهروز داشت ازش بازجویی میکرد اشتباش رو تاحدودی پذیرفته بود.و حداقل طلبکار نبود،
اما عشق من تو مراسم عقدش تو چشمام خیره شد و تو یه نگاه تمسخر آمیز بهم گفت که اگه حال و روزم اینه تقصیر خودمه!
راست میگفت.
تقصیر خودم بود که به احساس لعنتی ام اهمیت دادم!
الان دیگه فقط به بازیگرای *خوب* (نه اونا که از خودشون بدشون میاد و هی عمل میکنن) دل میبندم.
حد اقل اونا نمیتونن دلم رو بشکونن.
برام دعا کنید بتونم فراموشش کنم...
دعا کنید دوستان..
منم از خدا همینو میخوام.
برای همه جوونایی که بلایی که سرم اومده سرشون اومده ، دعا کنید که طاقت بیارن و بتونن فراموش کنن.
حالا برای اینکه با خوندن این حقیقت دلتون نگیره *صلوات*
به بعضیا باید گفت :
شما سیرابی گاوم نیستی چه برسه به جیگر ما !!!
درد مـــــن چشمـــــانـــی بــــو د
کــه بــه مــن اشکــ ! هدیـــه میــــداد و بــه دیگــــران چشمــــــــکــ ـ ـ ـــ !
بــــرای ِ هــر کـس کـه رفــتـنی سـت ،
فــــقـط بــــایــــد ..
کنــــار ایــستــاد ..
و ..
راه بـــــاز کـــــرد !
بــه هـمـیـن ســـادگــــی !
شب ها
به وقت خواب
از طرف من
وجدانت را ببوس
اگر بیدار بود … !
محبت هایت را شمردم !
درست بود اما این عشقت را پس بگیر ، گوشه ندارد …
تمام زندگی ام را میدهم که برگردی
و همین که برگشتی بگویم:
“دیگر نمی خواهمت گــ ــمــ ــشــ ــو”
.
.: Weblog Themes By Pichak :.